جدول جو
جدول جو

معنی رخ افروختن - جستجوی لغت در جدول جو

رخ افروختن
(تَ گِ رِ تَ)
به رنگ آوردن رخسار. برافروختن روی:
رخ چون آیت رحمت ز می افروخته ای
آتش ای گبر به قرآن زده ای به به به.
عارف قزوینی.
رجوع به رخ برافروختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ رُ دَ)
مخفف رخ افروختن:
تو به بادام و پسته رخ مفروز
هیچ گنبد نگه ندارد گوز.
سنایی.
و رجوع به رخ افروختن و روی افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هَُ نُ / نِ / نَ دَ)
رنگ به چهره آوردن. به رنگ آوردن رخسار. رنگ رخساره بگردانیدن بسبب حالتی درونی و آن گاه از شادی و فرح و انبساط باشد و گاه از خشم و غضب و گاه از نازش و فخر به چیزی:
ز گفتار او رخ برافروخت شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه.
فردوسی.
اگر به کثرت سواد سوار و پیادۀ خویش رخ برافروخته ای ساعتی با ما اسب در میدان محاربت افکن تا شهسواری استادان حاذق مشاهدت کنی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 108).
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم.
حافظ
لغت نامه دهخدا